، تا این لحظه: 9 سال و 1 روز سن داره

گل پسر من و باباش

هدایای کیانم

شاهزاده کوچولوی من از وقتی که شما به دنیا اومدی خیلی از دوستانوآشنایان به دیدن شما اومدن ومیان ، اونایی هم که مسیرشون دور بوده تلفنی ورودتو به این دنیا تبریک گفتن که از همین جا ازهمشون تشکر می کنم و امیدوارم تو بهترین فرصت این لفطشون رو جبران کنم برای همین تصمیم گرفتم تا برات از هدایات تصاویری بگذارم تا برات به یادگاری بمونه . پسرم هیچ وقت این لطف ها رو فراموش نکن این یعنی شما براشون عزیز بودی و همین منو خوشحال می کنه ... بیشتر دوستان پول نقد دادن که من و بابا برای شما حساب پس انداز باز کردیم و قرار شده که همیشه مقدار معینی پول برای آینده شما پس انداز کنیم عشقم  عزیزم من مبالغشو...
20 شهريور 1394

شیرین کاریهای کیان در چهارماهگی

شاهزاده کوچولوی من این روزها اینقدر مشغول شما میشم که اصلاً متوجه گذشت زمان نمی شم با اینکه هنوز شبها پیش مادرجون عزیز هستی  و زحمت اصلی و شب بیداری ها با مادرجونه اما آخر شب که میشه بیهوش می شم اما همه این خستگی ها به داشتن تو و بوییدنت می ارزه وقتی با اون چشمای معصومت بهم خیره میشی قند تو دلم آب میشه کیانم وقتی لبخند میزنی مطمئنم فرشته های آسمون دورت جمع میشن و بالهاشون رو برات باز می کنن . تازگی ها حسابی بقلی شدی و تا یه لحظه توی تختت میمونی غرغر می کنی  که بلندم کن و از اونجایی که مامانی طاقت اشک ریختنتو نداره زودی بقلت می کنه و همین باعث شده که آقاجون&nbs...
14 شهريور 1394

برای پسر گلم

سلام به روی ماه شاهزاده کوچولوی مامان پسرم امروز که این مطالب رو برات می نویسم شما دقیقاً 3 ماه و24 روزه هستی یعنی من 3 ماه و 24 روزه که مامان شدم هنوزم باورم نمی شه باز هم خدا رو شکر می کنم که هستم ومی تونم بزرگ شدنتو ببینم ،این مطالبو می نویسم که انشالله هروقت برای خودت یه مرد رشید شدی بخونی و امیدوارم که اون لحظه هیچ غمی توی دلت نباشه ودرهمه مراتب زندگی ات موفق باشی و مایه افتخار من و بابا مهدی ،که من مطمئنم همینطور خواهد شد چون من بهت ایمان دارم می دونی گلم می خوام اینو بدونی که مرد شدن شاید تصادفی باشه ولی مرد بودن کار هر کسی نیست . ساده ترین درس زندگی اینه که هرگز کسی رو آزار ندی و اگه ...
4 شهريور 1394

آقا کیان در خواب . قربونش برم

سلام فرشته من می خوام برات یه سری عکس بزارم که شما تو خواب بودی ببین چقدر تو خواب معصومی درست مثل فرشته ها حالا متوجه شدی چرا بهت می گم فرشته  لالا لالا بهشت من             گل اردیبهشت من    خدا با لطف آورده          تو را در سرنوشت من هوا عطر تنش از گل         زمین پیراهنش از گل بنفشه گیسش از بارون        طبیعت دامنش از گل          پسرم...
3 شهريور 1394

حمام 40 روزگی کیان

از اونجایی که مامانی  تنبل بود و از همه مهمتر حالش هم خوب نبود عمه اشرف جون و مادرجون من و بردن حموم ودرب هم بستن ومامان بیچاره با یه دوربین موند پشت در   اما عوضش وقتی اومدم بیرون کلی خوردنی شده بودم البته خیلی خسته بودم چون با یه کاسه چهل بار آب ریختن روی سرم و هی صلوات فرستادن واسه همین تو حموم خیلی خسته شدم دیدین راست گفتمممممم خلاصه اینقدر حموم مزه داد که نگو مامانی هم سریع برام شیر آماده کرد آخه مگه نشنیدین آب آدمو گرسنه می کنه منم گشنم بود خوب بعدش یه خواب حسابی زدم البته اگه این فرشته ها بزارن و هی منو نخندونن منم که خوش خنده ...
29 مرداد 1394

زردی گرفتن پسرم 2

خلاصه بابا رفت و دستگاه مهتابی رو اجاره کرد و قرار شد شما سه روز زیر دستگاه باشی و فقط برای شیر خوردن و تعویض پوشک بیرون بیاریمت . به ما گفتن خیلی مراقب باشین که چشم بندشو بر نداره که صدمات جبران ناپذیری داره و همین حرف کافی بود تا من سه  شبانه روز بدون لحظه ای چشم بر هم زدن بیدار بمونم (  نمی دونم مادری چه حس غریبیه اما من فقط می خواستم خودم ازت مراقبت کنم احساس می کردم باید همه جوره مراقبت باشم ) خوشحالم که حالت خوب شد و ببخش که در روز خوب شدنت کنارت نبودم خوشحالم زحمت هام نتیجه داد و شما خوب شدی نمی خوام بگم مامان کجا بود و چرا عزیز دلشو برای یه هفته تنها گذاشت شاید یه روزی بهت بگم اما نمی خوام الان وبلاگت پر ب...
29 مرداد 1394

زردی گرفتن پسرم

کیان جونم اصلا دوست نداشتم این مطلب و برات بنویسم اما پسرم این حق شماست که بدونی  راستش این بدترین روز زندگی من وبابا بعد از تولد شما بود چون هر چقدر که به چهره معصومت خیره می شدم بیشتر دلم خون می شد .می دونی من همیشه از اینکه مادرها تو آزمایشگاه پا به پای بچه هاشون موقع خونگیری اشک می ریختن تعجب می کردم ، درکشون نمی کردم فکر می کردم حالا که خودم سالهاست تو آزمایشگاه هستم برام عادی شده اما چی بگم که حتی موقع خونگیریت برای آزمایش زردی خون نتونستم وارد آزمایشگاه بشم و شما رو مادر جون و بابا مهدی بردن اونجا بود که فهمیدم باید مادر باشی تا بتونی درک کنی هر چند بابا  مهدی هم وقتی اومد بیرون چشماش پر از اشک بود (بعداً ب...
29 مرداد 1394