، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

گل پسر من و باباش

بعد از مدتها

سلام  پسر گلم منو ببخش نمی دونم می تونم بهونه بیارم که اینقدررررررر سرم شلوغ بود یا نه ؟ کیان جونم منو ببخش که نتونستم برات بنویسم . عزیزم این چند ماه گذشته خیلی سرگرم بودم ماشالله اینقدر وقتمو پر کردی که یه وقتهایی یادم میره باید غذا بخورم فکرشو بکن .الهی فدات بشم که صبحها زودتر از مامان و بابا بیدار میشی ، چشمهای خوشگلتو به دنیا باز می کنی و با اووووو اوووو گفتن بیدارم می کنی  پر از خستگی بیدار می شم و بقلت می کنم بهم لبخند می زنی اونوقته که چشام باز می شه  و صبح تازه ای شروووووووع میشه  ( اما هنوز خوابم میاد) صبحانتو آماده می کنم برات سی دی چرای لپ کشانی رو می گذارم که این روزها خیلی ازش ممنونم چون...
23 فروردين 1395

پایان هفت ماهگی

کیان کوچولوی عزیزم ، شاهزاده کوچولوی مامان بالاخره هفت ماهگی ات به امید خدا تموم شد و شما وارد هشت ماهگی شدی . خدا رو هزار مرتبه شکر می کنم که تو هستی و من  لحظه لحظه قد کشیدنتو با تموم وجودم حس می کنم و باز هم خوشحال از اینکه سر کار نمیرم و می تونم این روز های زیبا رو در کنار تو بگذرونم . اما از الان این روزهای شما برات بگم در تاریخ 26/9/94 بدون کمک نشستی خدا می دونه چطوری ذوق می کنیم.وقتی چهاردست و پا راه می ری دلمون برات ضعف میره عسلم الان هم که دیگه یاد گرفتی با روروئک این ور اون ور میری و من کلیه لوازم دکوری و پر خطر رو جمع کردم تا خدای نکرده به خودت آسیب نزنی . در واقع کارم سخت شده...
4 دی 1394

کیان کوچولو

پسر یکی یدونه من سلام بالاخره وقت کردم بیام برات بنویسم البته الان که ساعت 12.45 دقیقه شبه ( هر چند من نباید بیدار بمونم اما چاره ای ندارم )  این روزها هر روز شاهد یکی از شیرین کاریهات هستیم و هر روز بیشتر از قبل عاشقت می شیم طوری که دیگه لحظه ای طاقت دوری تو نداریم . کیانم فقط اینو می دونیم که وجود مقدس و پاک تو زندگیمونو از قبل هم شیرین تر کرده . من و بابا خیلی خوشبختیم که تو رو داریم خدایا هزار بار تو رو شکر می کنیم ممنون از هدیه ات . این عکس ها رو هم مخصوص زن عمو فریال عزیزم گرفتم . زن عمو جونم ببینید چقدر این لباس هایی که برام گرفتین بهم میاد خیلیییییییییییییییی دوستون دارم ...
14 آذر 1394

6 ماهگی ات مبارک

کیان عزیزم منو ببخش که نتونستم برات از شش ماهگی ات بنویسم این روزها  خیلی مشغولیت داشتم . 21 آبان واکسن 6 ماهگی ات رو زدیم ، گریه کردی اما خیلی زود تو بغلم آروم شدی الهی برات بمیرم خدا می دونه چه دردی کشیدی عزیزم به هر حال اومدیم خونه و مثل همه واکسن هات منتظر تب کردنت بودیم و همگی از جمله مادرجون مهربونت تا صبح هوشیار بودیم که مبادا تبت بالا بره اون شب شکر خدا به خیر گذشت و خیلی تب نکردی  و ما همه خوشحال بودیم که این دفعه تبت سبک بود اما نمی دونستیم که شما یه سرما خوردگی خفیف داشتی و ما متوجه نشده بودیم . شب بعد از واکسن چنان تبی کردی که اصلاً نمی خوام بهش فکر کنم تو تب می سوختی. هر کاری که ...
12 آذر 1394

شاهزاده من

عشق نازم پرنس من الهی همیشه سالم وتندرست باشی الهی که من فدات بشم عزیزم امروز رفتیم دکتر آخه چند وقته که اصلاً اشتهای شیرخوردن نداری و همه رو نگران کردی خلاصه امروز با آقاجون و مادرجون بردیمت دکتر . آقای دکتراینقدرمهربون بود اینقدر باهات بازی کرد که نگو . ( نمی دونم چرا هر جا می ریم همه عاشقت می شن ای بابا ) بگوماشالله خلاصه دکتر گفت نگرانش نباشید می تونید غذای کمکی رو شروع کنید نمی دونی من چقدر ذوق کردم یهو رفتم آسمون و برگشتم یعنی نی نی کوچولوی من می خواد به به بخوره خدایا چه زود گذشت خدایا شکرت خیلی خوشحالم .امروز تا از مطب اومدم رفتم تو سایت ها دستور تهیه حریره بادام و فرنی و پوره رو نوشتم تا برات آماده کنم ف...
18 آبان 1394

نیایش

خدایا ، ستایش برای توست به خاطر آن تندرستی که همچنان از آن برخوردارم و ستایش برای توست بر این بیماری که در تنم پدید آوردی . ای معبود من ، نمی دانم کدام یک از این دو حالت به شکر گزاری سزاواتر است و ستایش در کدام یک از این دوهنگامه شایسته تر . آیا هنگام تندرستی که روزهای پاکیزه خود را بر من گوارا ساخته بودی و مرا در طلب خشنودی و بخشش خود به نشاط آورده بودی و به فرمانبرداری خود توفیق می دادی و نیرو می بخشیدی ، یا هنگام بیماری که مرا به آن آزمودی و آن را همچون نعمتی به من ارزانی کردی تا بار سنگین گناه را بر پشت من سبک گردانی و مرا از آلودگی های نافرمانی پاکیزه سازی و هشدارم دهی که توبه کنم و به یادم آوری که قدر نعم...
15 آبان 1394

مهراد کوچولو پسردایی ات

سلام کیان جونم امروز می خوام از پسر دایی شیرین زبونت بگم که خییییییییییییییلی دوسش دارم وقتی شما به دنیا نیومده بودی اینقدر بهش وابسته بودم که اگه یه روز تب می کرد منم مریض می شدم به قول خودش عممممه وقتی من نینی بودم نوزاد بودم تو بقل شما بودم ؟؟؟؟؟ و چنان این سوال رو از ته دلش می پرسه که می گم نکنه ازبقل کردن تو حسودی اش می شه واسه همین خیلی رعایت می کنم اصلا ً شما رو وقتی مهراد پیشمه بقل نمی کنم ولی به خداوندی خدا، اگه بیشتر از تو دوسش نداشته باشم کمتر هم نیست هنوز وقتی میاد خونمون مثل قدیما ساعت ها باهاش بازی می کنم و از کلمه کلمه حرف زدنش لذت می برم . یادمه وقتی دو سالش بود صدام می کرد عمه جان ومنم غرق تو خوشی می گفتم ج...
12 آبان 1394

همایش شیرخوارگان حسینی

کیان عزیزم جمعه گذشته در تاریخ 24/7/94 همایش شیر خوارگان حسینی بود و من پارسال زمانی که باردار بودم گقته بودم که حتماً سال آینده شما رو به این مراسم می برم . خلاصه رفتیم برات لباس علی اصغر (ع) خریدیم . نمیدونی چقدر تو این لباس معصوم شده بودی . بی اختیار یاد معصومیت علی اصغر شش ماهه افتادم که چقدر سخت بوده واسه حسین (ع) دیدن اون صحنه که طفل تشنش جلوی چشماش پرپر بشه  امیدوارم هیچ کس اینو تجربه نکنه که هر کسی صبر حسین رو نداره (آمین ) خلاصه اون روز آماده شدیم و رفتیم مراسم ( هرچند شما با هر چی که روی سرت باشه مثل و کلاه و غیره مشکل داری و من چی کشیدم بماند ) اونجا اینقدر شلوغ بود که فکر کنم حداقل 1...
29 مهر 1394

این روزهای من

پسر عزیزم شاید بد نباشه کمی از این روزهای خودم برات بگم از اتفاقاتی که برام افتاد ومی افته از وجودت که امروز دقیقاً پنج ماهه و چهار روزه که کلبه کوچیکمون رو روشن کرده . نمی دونم  شاید قبلاً فکرشو نمی کردم بخوام مادر بشم هیچ وقت بهش جدی فکر نمی کردم راستش اینقدر سرم شلوغ بود که اصلا ً وقت فکر کردن بهش رو نداشتم ، صبح زود سر کار رفتن عصرها باشگاه و کلاس زبان رفتن به کارهای خونه رسیدن مهمونی رفتن و مهمونی دادن و کلی کارهای روزانه و هفتگی که خودت می دونی .. می دونی دیگه وقتی نمی موند که بخوام به مادر شدن فکر کنم ولی یه چیزی رو همیشه می دونستم  که اگه یه روزی بخوام مادر شم حتماً همه این ها رو کنار میذارم و تو ...
21 مهر 1394