سیسمونی کیان جونم
از وقتی مادر جون فهمید شما تو شکم مامان هستی و هر روز بزرگتر میشی به فکر بهترین چیزا برای شما بود مادرجون و آقاجون حسابی زحمت کشیدن و یه عالمه چیزای خوشگل برای گل پسرم گرفتن و حسابی ما رو شرمنده کردن . راستی واسه چیدن اتاقت خیلی ها زحمت کشیدن از همه بیشتر بابا مهدی اینقدر ذوق داشت که نگو . یادمه تو یه روز بارونی با اون شکم قلمبه از این مغازه به اون مغازه می رفتیم تا کاغذ دیواری اتاقت رو انتخاب کنیم هوا سرد بود و تاریک و یه مامان مشکل پسند فکر کنم خیلی بابا مهدی رو اذیت کردم طفلکی هیچ حرفی نمی زد بعدش دایی محمدت...
نویسنده :
مامان کیان
10:26