این روزهای من
پسر عزیزم شاید بد نباشه کمی از این روزهای خودم برات بگم از اتفاقاتی که برام افتاد ومی افته از وجودت که امروز دقیقاً پنج ماهه و چهار روزه که کلبه کوچیکمون رو روشن کرده . نمی دونم شاید قبلاً فکرشو نمی کردم بخوام مادر بشم هیچ وقت بهش جدی فکر نمی کردم راستش اینقدر سرم شلوغ بود که اصلا ً وقت فکر کردن بهش رو نداشتم ، صبح زود سر کار رفتن عصرها باشگاه و کلاس زبان رفتن به کارهای خونه رسیدن مهمونی رفتن و مهمونی دادن و کلی کارهای روزانه و هفتگی که خودت می دونی .. می دونی دیگه وقتی نمی موند که بخوام به مادر شدن فکر کنم ولی یه چیزی رو همیشه می دونستم که اگه یه روزی بخوام مادر شم حتماً همه این ها رو کنار میذارم و تو میشی اولویت اول من ، اینومی دونستم آرامش تو بسته به آرامش منه ، شاید کمی سخت باشه بعد از هشت سال کار کردن مداوم دیگه نری سرکار ولی چون این انتخاب خودم بود راضیم چون دلم می خواست لحظه لحظه بزرگ شدنتو ببینم ، صبحها که ازخواب بیدار میشی اولین نفری باشم که لبخندتو می بینم نمی خواستم وقتی میرم سر کار تو خواب باشی و برای بردن به مهد کودک یا خونه مادرجون و برای دیر نرسیدن به محل کارم همیشه از خواب تو بزنم . به این ها که فکر می کنم از تصمیمم راضی ام شاید وقتی انشالله بزرگتر شدی به اشتغال دوباره ام فکر کنم شاید .
خلاصه این روزها حسابی مشغول هستم مخصوصاً از وقتی که دیگه شبها هم پیش خودم هستی و یه جورایی با کمک بابا مهدی تقسیم شیفت کردیم تا هر دومون بتونیم چند ساعتی بخوابیم صبحا وقتی بابا میره سر کار کلاً شیفت منه عصرها بابا مهدی ، شب هم تا ساعت دو شب شیفت منه از اون به بعد بابا مهدی تا هشت صبح ، بعدش دوباره من خلاصه می گذره
قبلاً روی زمین که می گذاشتمت یا تو کریرت راحت بودم اما حالا به محض اینکه میرم توآشپزخونه غلت می خوری ( ماشالله ) و باید تو یه گوشه خونه پیدات کنم دوباره بزارمت سر جات و بازم با تلاش مجددت غلت می خوری الهی فدات بشم انشاالله تو همه کارهات اینقدر پشتکار داشته باشی عزیزم اما همه چیزو می کنی تو دهنت هر جسمی که می خواد باشه حتی دست من و بابا مهدی رو
( اولین بار غلتیدن شما در تاریخ 24 شهریور روز سه شنبه بود که من با چنان ذوقی بغلت کردم و سه دور دوره خودم چرخیدم که مطمئنم با خودت گفتی عجب مامان ندید بدیدی دارم )
یکی دیگه از شیرین کاریهات اینه که باهامون حرف می زنی اگه ما ساکت بشیم و بهت توجه نکنیم یا مثلا ً حواسمون به تلوزیون باشه اینقدر با زبون شیرین خودت صدامون می کنی که آدم دلش می خواد بخورتت و بعد که نگات می کنیم می خندی
دیگه با مادر جون حموم نمیری از وقتی اومدی پیش خودمون من و بابا مهدی با کمک هم شما رو می شوریم و شما اصلا ً گریه نمی کنی آخه آب بازی رو خیلی دوست داری ( اولین باری که بردیمت حموم یکشنبه 1 شهریور بود )
اولین باری که اشک ریختنت رو دیدیم 10 شهریور روز سه شنبه بود و اینبار به جای ذوق کردن خیلی ناراحت شدم)
خلاصه این روزهای من هم اینجوری می گذره هر روز با یکی از شیرین کاریهای تو سوپرایز می شم .
خدایا بازم ممنونم که هستم و میتونم این روزها رو ببینم ازت ممنونم واسه فرصت دوباره .
کیانم از توام ممنونم که هستی و زندگی گرممون رو گرمتر کردی . چه خوب شد که به دنیا اومدی و چه خوب شد که همه دنیای ما شدی .
قربون این پاهای کوچولوت بشم من