، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

گل پسر من و باباش

پایان هفت ماهگی

1394/10/4 22:50
نویسنده : مامان کیان
215 بازدید
اشتراک گذاری

کیان کوچولوی عزیزم ، شاهزاده کوچولوی مامان

بالاخره هفت ماهگی ات به امید خدا تموم شد و شما وارد هشت ماهگی شدی . خدا رو هزار مرتبه شکر می کنم که تو هستی و من  لحظه لحظه قد کشیدنتو با تموم وجودم حس می کنم و باز هم خوشحال از اینکه سر کار نمیرم و می تونم این روز های زیبا رو در کنار تو بگذرونم .

اما از الان این روزهای شما برات بگم

در تاریخ 26/9/94 بدون کمک نشستی خدا می دونه چطوری ذوق می کنیم.وقتی چهاردست و پا راه می ری دلمون برات ضعف میره عسلم محبتبوس

الان هم که دیگه یاد گرفتی با روروئک این ور اون ور میری و من کلیه لوازم دکوری و پر خطر رو جمع کردم تا خدای نکرده به خودت آسیب نزنی . در واقع کارم سخت شده خییییلی سختخطاخسته

و اما لذت بخش ترین لحظه زندگی من روز 22/9/94 بود که به طور واضح منو صدا زدی و بهم گفتی مامان اینقدر بهت زده شده بودم که بی اختیار اشک ریختم فکر کن ،منم مامان شدم،بهم گفتی مامان .الهی برای مامان گفتنت بمیرم . واقعاً مامان شدن لذت بخش ترین هدیه الهی است خدایا به بزرگیت قسمت می دم به هر کس که دلش نی نی می خواد و به هرکس که دلش می خواد مامان صداش کنن نی نی بده (الهی آمین )

پسرم 16 آذر برف قشنگی اومد و شما برای اولین بار برف دیدی البته ما از خونه بیرون نرفتیم تا شما سرما نخوری اما بردمت از پشت پنجره اتاقت برف رو بهت نشون دادم با تعجب به اطراف نگاه می کردی نمی دونم وقتی برات از برف می گفتم ،از آدم برفی ،از سرماش ،از بازی با گوله برفی چیزی متوجه می شدی یا نه ،اما دلم می خواست همه چی رو بهت بگم تا دنیا رو زودتر بشناسی گلم بوس

خلاصه اینکه خیلی دوست دارم عشقم  و این روزها با همه مشغولیت هام با همه خستگی ها و بیخوابی هام یه حس آرامش خاصی دارم که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم انگار خیلی مهم شدم انگار یه آدم کوچولوی بی پناه و معصوم به من سپرده شده تا همه جوره مواظبش باشم انگار همه دنیای اون آدم کوچولو منم .فکرشو بکن من که همه فکرو ذهنم دل مشغولی های روزانه خودم بود حالا یه مادرم یه مادر که باید مراقب بچه اش باشه باید قوی باشه تا بتونه خوب تربیتش کنه باید همه تلاشمو بکنم همه تلاشمو میبینی خیییییییییلی مهم شدم .....

چه لحظه ای ازاین زیبا تر می تونه باشه که هر وقت با اسباب بازی کوچیکی مشغولت می کنم تا به کارهای تموم نشدنی روزانه برسم با روروئکت میای پیشم و با چشمای براق و مهربونت  بهم لبخند می زنی تا مطمئن بشی که من خسته نیستم و وقتی باهات حرف می زنم و سعی می کنم بخندونمت با تموم وجودت جیغ می کشی و میری دنبال بازیت اون لحظه جزء شکر خدا چی می تونم بگم ؟؟؟

خدایا کمکم کن بتونم تو بقیه مسیری که پیش روم گذاشتی سر بلند باشم . خیلی خوب می دونم  که مادر شدن و مادر واقعی بودن، خستگی داره... نگرانی داره.... از خود گذشتگی داره .. این حذف خود ها  خیلی وقت ها سخته .... اما مطمئنم به همه مادرانگی می ارزد ، نمی ارزد ؟؟؟؟

 

 

(پسرم می دونی چرا خدا تو رو به من داد ؟ برای اینکه روزی هزار بار ازش تشکر کنم..)

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)