، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

گل پسر من و باباش

6 ماهگی ات مبارک

1394/9/12 11:53
نویسنده : مامان کیان
328 بازدید
اشتراک گذاری

کیان عزیزم

منو ببخش که نتونستم برات از شش ماهگی ات بنویسم این روزها  خیلی مشغولیت داشتم .

21 آبان واکسن 6 ماهگی ات رو زدیم ، گریه کردی اما خیلی زود تو بغلم آروم شدی الهی برات بمیرم خدا می دونه چه دردی کشیدی عزیزم گریهگریهغمگین

به هر حال اومدیم خونه و مثل همه واکسن هات منتظر تب کردنت بودیم و همگی از جمله مادرجون مهربونت تا صبح هوشیار بودیم که مبادا تبت بالا بره اون شب شکر خدا به خیر گذشت و خیلی تب نکردی  و ما همه خوشحال بودیم که این دفعه تبت سبک بود اما نمی دونستیم که شما یه سرما خوردگی خفیف داشتی و ما متوجه نشده بودیم . شب بعد از واکسن چنان تبی کردی که اصلاً نمی خوام بهش فکر کنم تو تب می سوختی. هر کاری که بلد بودم انجام دادم کلی پاشویت کردیم حتی بردمت زیر دوش آب ولرم .بهت استامینوفن می دادم اما اصلاً فایده نداشت ساعت 9 شب به مامان زنگ زدم خیلی سریع اومد و مثل همیشه کنارمون بود . از شیاف استفاده کردم موقتاً تبت پایین اومد اما بعدش بالا تر رفت دیگه فایده ای نداشت ساعت 1.30 نصف شب با بابا مهدی بردیمت درمانگاه سر خیابون .خواست خدا بود که اون شب دکتری اونجا بود که به نظر من از صد تا متخصص اطفال بیشتر اطلاعات داشت به محض معاینه گفت چون سرما خوردگی  خفیفی داشتی با زدن واکسن علائم شدید تر شده برای همین تبت پایین نمی اومده ازمون پرسید تا حالا کوچولوتون آمپول زده و ما گفتیم نه غمگین و حدسمون تبدیل به یقین شد و اولین آمپول زندگی ات رو در تاریخ 22/8/94 شب شنبه ساعت 1.45 شب زدی در حالیکه محکم بقلت کرده بودم و تو هم خواب و بیدار سرتو رو شونه ام گذاشته بودی الهی برات بمیرم چنان جیغی زدی که همه درمانگاه فهمیدن گریه اما خدا رو شکر تا اومدیم خونه خوابت برد و خیلی زود تبت اومد پایین . اینم از شش ماهگی شما .

اما اتفاق خوب این ماه  این بود که شما به غذا خوردن افتادی و تا حالا فرنی و حریره بادام و سوپ بهت دادم وگوش شیطون کر خیلللللللی دوست داری عزیزمبوس

دیروز اربعین حسینی بود و من هم برات نذر کوچیکی داشتم که ادا کردم و به اندازه 15 نفر قیمه پختم و قرار بود که به آدم های نیازمند بدیم خلاصه بابا با ماشین تو سطح شهر می چرخید به دنبال نیازمند خندونک چون کسی رو نمی شناختم خطا خلاصه وقتی با بابا تماس گرفتم که کجایی گفت : نمی شد نذر نکنی حتماً نیازمند باشه ؟ منم گفتم خب آخه اینجوری نذر کردم دیگهخجالت

خب دیگه پسرم الان شما از خواب بیدار شدی و وقت منم برای نوشتن به پایان رسید تا خواب بعدی شما خدانگهدار بای بای

پسندها (2)

نظرات (0)