سیسمونی کیان جونم
از وقتی مادر جون فهمید شما تو شکم مامان هستی و هر روز بزرگتر میشی به فکر بهترین چیزا برای شما بود مادرجون و آقاجون حسابی زحمت کشیدن و یه عالمه چیزای خوشگل برای گل پسرم گرفتن و حسابی ما رو شرمنده کردن . راستی واسه چیدن اتاقت خیلی ها زحمت کشیدن از همه بیشتر بابا مهدی اینقدر ذوق داشت که نگو . یادمه تو یه روز بارونی با اون شکم قلمبه از این مغازه به اون مغازه می رفتیم تا کاغذ دیواری اتاقت رو انتخاب کنیم هوا سرد بود و تاریک و یه مامان مشکل پسند فکر کنم خیلی بابا مهدی رو اذیت کردم طفلکی هیچ حرفی نمی زد بعدش دایی محمدت که با اینکه امتحان داشت و زندایی و مهراد نبودن بازم اومد و یه روز کامل وسایل جا به جا می کرد خاله جونتو نگو که دلش برات ضعف میره و به گفته خودش همش سر کار حواسش به شماست . عمه های عزیزت و عموها . آقاجون و مادرجون همگی برای اومدنت روز شماری می کردن و همیشه احوالپرس شما بودند ( می دونی دیگه کم کم داره بهت حسودیم میشه عشقمممم)
از همه اونایی که تو این مدت احوالپرسم بودن و بعد از هر چکاپ حال نی نی و من رو می پرسیدن و پا به پای من این روزها رو گذروندن ممنونم دست همتون درد نکنه
می خوام چند تا از عکس های سیسمونی تو برات به یادگار بزارم که انشالله هر وقت برزگ شدی از دیدنشون لذت ببری
اینم عکس کیان کوچولوی عزیزم
پسر نازم فعلا ً همین مقدار عکس برات گذاشتم قول می دم در اولین فرصت از لباس های خوشکلت هم برات عکس بزارم راستی وسایل دیگه ات مثل کریر ، نی ناش ناش ، روروئک ، کالسکه و ... به علت نبود جا خونه مادرجون ایناست . خیلی دوست دارم