9 سالگیت مبارک

گل پسر من و باباش

زردی گرفتن پسرم

کیان جونم اصلا دوست نداشتم این مطلب و برات بنویسم اما پسرم این حق شماست که بدونی  راستش این بدترین روز زندگی من وبابا بعد از تولد شما بود چون هر چقدر که به چهره معصومت خیره می شدم بیشتر دلم خون می شد .می دونی من همیشه از اینکه مادرها تو آزمایشگاه پا به پای بچه هاشون موقع خونگیری اشک می ریختن تعجب می کردم ، درکشون نمی کردم فکر می کردم حالا که خودم سالهاست تو آزمایشگاه هستم برام عادی شده اما چی بگم که حتی موقع خونگیریت برای آزمایش زردی خون نتونستم وارد آزمایشگاه بشم و شما رو مادر جون و بابا مهدی بردن اونجا بود که فهمیدم باید مادر باشی تا بتونی درک کنی هر چند بابا  مهدی هم وقتی اومد بیرون چشماش پر از اشک بود (بعداً ب...
29 مرداد 1394

سیسمونی کیان جونم

از وقتی مادر جون فهمید شما تو شکم مامان هستی و هر روز بزرگتر میشی به فکر بهترین چیزا برای شما بود   مادرجون و آقاجون حسابی زحمت کشیدن و  یه عالمه چیزای خوشگل برای گل پسرم گرفتن و حسابی ما رو شرمنده کردن  . راستی واسه چیدن اتاقت خیلی ها زحمت کشیدن از همه بیشتر بابا مهدی اینقدر ذوق داشت که نگو  . یادمه تو یه روز بارونی با اون شکم قلمبه از این مغازه به اون مغازه می رفتیم تا کاغذ دیواری اتاقت رو انتخاب کنیم  هوا سرد بود و تاریک و یه مامان مشکل پسند     فکر کنم خیلی بابا مهدی رو اذیت کردم طفلکی هیچ حرفی نمی زد  بعدش دایی محمدت...
28 مرداد 1394

روز تولدت

  درزیباترین لحظه جهان عاشق شدیم به هم پیوستیم ، روییدیم و ریشه دواندیم عشقمان به بارنشست و در شیرین ترین لحظه زندگییمان تو متولد شدی و عشق را به نهایت رساندی خدا رو هزار بار شکر می کنم که به من و بابا مهدی فرشته ای مثل شما داد که هر روز بیشتر از قبل تو دل ما جا باز می کنی ممنون که بالهاتو پیش خدا جا گذاشتی و فرشته زمینی ما شدی میگن باغبان عمری طولانی داره ،چون با گل سر و کار داره اما من عمری طولانی تر دارم چون همسر و پسری زیباتر از گل دارم قربون اون چشمای بازت بشم وروجکم کوچولوی صورتی من  کیان میدونی تو اتاق عمل همه می گفتن واااااای چه بچه صورتی ای ما...
27 مرداد 1394